نمی دانم...!نمی دانم چه بگویم...؟از کجا بگویم...؟از قطرات اشکی که بی مهابا صورتم
را تر می کند یا از از قلب شکسته ای که جز یاد تو مرهی برای دردهایش ندارد...!
از چشمهایی بگویم که بر روی قاب شیشه ای پنجره اتاقم خشک شدند تا روزی نظاره گر
آمدن تو باشند یا از گوشهایی بگویم که آرزویی جز شنیدن لالایی صدای آرامش بخشت
ندارند...!
از پاهایی بگویم که دیگر توان حرکت ندارند یا از دست هایی که آغوش گرم تو را
می خواهند...!
از موهایم بگویم که دست های نوازشگر تو را می طلبد یا از صورت پژمرده ام که
دیگر رنگ و رویی ندارد...!
دوست داری از چه بگویم؟!!!از روزهای تلخ و خاکستری که چیزی جز انتظار را
معنا نمی کنند...؟!!!
از شب های سوت و کوری که چیزی جز یک بغض سنگین و تلخ را بر گلویم باقی
نمی گذاشتند...؟!!!
از دلتنگی هایی که همچون پتک بر تن زار و پریشانم فرود می آمد...؟!!!
یا از غم نبودن تو که وجودم را همچون شمع ذره ذره آب می کند...؟!!!
بگو ای محبوب من...!دوست داری دیگر برایت از چه بگویم؟!!!از چه بگویم که
دیگر نگاه گرم و پرمهرت را از نگاه خسته ام نگیری؟!!!
از کدامین درد بگویم تا بدانی چقدر در حسرت دیدنت شکستم؟!!!از کدامین اشک و آه
بگویم تا بدانی چشمهایم آنقدر در حسرت لمس نگاهت اشک ریختند که دیگر اشکی
برای فروچکیدن ندارند...؟!!!
از کدامین روز و شبها بگویم که قلب خسته و پریشانم شانه های گرم تو را برای
گریستن طلب می کرد...؟!!!
محبوبم بگو تا برایت بگویم...!!!از تمام روزهای عمرم که بدون حس وجود گرمت
برایم چه تلخ و سنگین گذشت...!
به من بگو تا برایت از هر چه که دوست داری بگویم...!!!
محبوبم!اگر دوست نداری از روز و شبهای تلخ و سیاهی که در فراغ تو برایم سپری
شد حرفی نمی زنم...!
تحمل تمام این تلخی ها و دلتنگی ها در مقابل یک بار حس کردن نگاه گرمت چیزی
نیست...!
محبوبم!حال که برایت از غم و دلتنگی هایم گفتم حس می کنم که کمی آرام تر شده ام!
امید شنیدن صدای گام های استوارت همچون خون در رگهایم جاری می ماند...!!!
من تمام روزهای عمرم را برای لمس نگاه دل نشینت به انتظار می مانم...!!!
حالا من ماندم و یک عشق بی انتها و یک قلب بی قرار در انتظار آمدن تو...!